، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

ناگفته های مامانی

1393/7/9 11:48
نویسنده : سایه
195 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامانی...نفس مامانی.... میدونم جوابمو نمی گیرم چون الان ساعت 11:12ظهر و آقا هنوز خواب تشریف دارید....آخه دیشب تولد زنعمو سمانه بود دیرتر خوابیدی...همش غصه داشتم با دادا دعواتون بشه آخه همیشه هر وقت پیش هم هستید 5 دقیقه اول دل میدید قلوه می گیرید دیگه ی تا آخرین ثانیه ی مهمانی باهم درگیرید...ولی خوشبختانه دیشب آقا بودی و لی از بس رقصیدی دلم برات سوخت بزور نشوندمت ...آدم بد جو گیر بشه عمو یه بار گفت ابوالفضل باید برقصه مگه دیگه نشستی...خلاصه بگذریم دیروز یه عالمه برات حرفهای عاشقونه زدم اومدم ثبتش کنم برنامه ها ریست شد همه چیز بهم ریخت برگشتم دیدم سیو نشدهغمگین کلی غصه خوردم آخه یه کم دلم گرفته بود...داشتم بهت می گفتم همه به من خرده می گیرن که اونجور که باید مواظبت نیستم...چرا چون من طرز فکرم مثل بقیه نیست... دوست ندارم مثل نگهبان برات باشم دوست دارم بچگی کنی...لذت ببری وقتی بزرگ شدی با لذت از بچگیات تعریف کنی که چه آتیشای سوزوندی...درکل بجز غرغر کردنت اونم بعضی وقتا پسر آرومی هستی...اوج شیطونیت وسایل سنگین بلند میکنی دوست هم نداری کسی کمکت کنه...یا پاهاتو تا آخر باز میکنی به همه نشون میدی تا تشویقت کنن فدای پسر ورزشکارم بشم الهی....عزیز دلم دوست ندارم همش امرو نهیت کنم... حتی بعضی وقتا کنارت میشینم بابازی بهت یاد میدم چاقو کبریت و خیلی چیزای دیگه خطرناکه دوست دارم بازبون خودت باهات حرف بزنم تا یاد بگیری وبهم اعتماد کنی که وقتی دست کوچولوت گرفتم گفتم پسرکم این بد باور کنی...میدونم دوست داری خیلی چیزا رو امتحان کنی ولی بقیه این اجازه بهت نمیدن چون دوست ندارن کوچکترین اسیب بهت برسه ولی  من معتقدم باید بعضی وقتا بهت اجازه بدن تاجایی که برات ضرر نداشته امتحان کنی تایاد بگیری اعتماد بنفس پیدا کنی ... پسرکم دنیارو زیر ورومیکنم اگه اشکی از چشمات بیاید... من مادرم...مادر یعنی صبوری کردن ...از خود گذشتن.. نفس  مامان قدمهامو اونقدر کوچک بر میدارم تا بزرگی قدمهاتو به رخم بکشی و غرور روتو چشمای قشنگت عاشقونه نظاره کنم....پا به پات می یام موقع خطر جلوت و موقع پیروزی پشت سرت...تو نهایت غرورمنی...باتو خیلی چیزا رو یاد گرفتم..عشق من نسبت به تو از جنس دیگه س ..مادر بودن رو باتو یاد گرفتم انتهای آرزویم اوج خوشبختی توست نفسم .... اهای اونای که برمن خرده می گیرید بدونید ابوالفضل زندگی منه پس شماتتم نکنید به بی خیالی چون هیچ مادری بی خیال پاره ی تنش نیست.... کنار سلامت جسمی  سلامت روحی هم مهمه... بذارید جگر گوشه م بچگی کنه انتظار بیش از حد نداشته باشید اینم بزرگ میشه الان بذارید بچگی کنه ...

پسندها (1)

نظرات (0)