، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

غرغرهای ابوالفضل

سلام ....این چند روز خیلی مهمان داشتم خیلی سرم شلوغ بود...نزدیک به 3 روز 21 مهمان داشتیم....ابوالفضل هم از صبح روز مهمانی که از خواب بیدار میشد گریه میکرد تا وقتی میخواست شب بخوابه....دیوانه شدم....از طرفی باید ناهار آماده میکردم از طرفی بهونه گیری های ابوالفضلی...رسما کچل شدم به هیچ چیز راضی نمیشد فقط میگفت مم بده...وقتی شروع میکرد شیر خوردن ول نمیکرد من هم عجله داشتم ...فکر کن....ار مهمانا خالت می کشید...با کسی راه نمی اومد...یه دستم آقا بغلم بود یه دستم پذیرایی میکردم تا ساعت 3 که باباش اومد ....من حاضرم ساعتها باهاش بازی کنم ولی گریه نکنه ...رو مغز آدم رژه میره....هر چه استامینفون دادم افاقه نکرد...لالایی خوندم فایده نداشت دیگه میخواستم...
18 شهريور 1393

همدم تنهایی هام ابوالفضل

سلام مامان بابا های مهربون.....مسافرت بودم چند روزی نبودم ....اینترنت هم که ماشاالله یه روز در میون قطع...ابوالفضل باباباش رفته بیرون از فرصت استفاده کردم اومدم یه سر بزنم ....چند روزی ابوالفضل اسهال داره گلاب به روتون... هرکاری می کنم که یه تکه موز بهش بدم نمی خوره...باباش موز با شیر مخلوط کرده ریخته تو پاکت شیر اول فکر کرد شیر یه کم خورد دید مزه داره دیگه نخورد التماس و خواهش من و باباش اثر نکرد ...گفت دردر باباش گفت شیر بخور ببرمت دردر نخورد دوباره ریختم تو سرنگ بهش دادم بزور خورد با گریه....اصلا میوه نمیخوره ....سیب گرفتم نخورد موز نخورد ...آبمیوه میخوره البته ازاین پاکتی ها ولی نه میوه نه آبمیوه ی که خونگی باشه نمیخوره حتی اگه تو پاکت ...
4 شهريور 1393

مریضی ابوالفضل در 9 ماهگی

سلام عید همگی مبارک..امروز میخوام ماجرای بستری شدن ابوالفضل براتون تعریف کنم...چه زجری بچه م کشید..مطابق هرهفته تعطیلات رفته بودیم شمال خونه ی باباجون...دقیقا پارسال عید فطر...بعد از ظهر رسیدیم شب رفتیم مهمانی واسه تبریک عید خونه خاله ی باباجواد...ابوالفضل خیلی ناآروم بود فکر نکنم 5 دقیقه  پیش بقیه بودم همش میبردمش اینور و اونور باز غرغر میکرد فکرکردم غریبی میکنه ...زیاد نموندیم برگشتیم خونه .خوابوندمش ...تو خواب ناله میکرد...احساس خوبی نداشتم چون وقتی تب داشته باشه تو خواب ناله میکنه... صبح بیدار شد دست گذاشتم به شکمش دیدم گرمه...شک کردم تب سنج گذاشتم واسه ش دیدم 39...بهش استامینوفن دادم ...شیر خورد ...خدایا چی شده ؟به مادر شوهرم گفتم...
12 مرداد 1393