، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

قصه ی اومدن ابوالفضل مامان

1393/4/16 19:31
نویسنده : سایه
114 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقت بود منتظر اومدنت بودیم.....تااینکه مامانی حالش بدبود ولی چیزی نمیگفت آخه تازه خواهر کوچولوت از دست داده بودیم 5ماهه باردار بودم که خواهر کوچولوت که آجی سقط شد.غمگینحالامامان باز خوشحال بود خدا یه فرشته کوچولوی دیگه داشت بهش میداد...به بابا گفت باباجواد باورش نمی شد تست داد مامانی مثبت بودخلاصه رفتم زیر نظردکتر ...دکتر گفتش باید عمل سرکلاژکنی تا بتونی بچه نگه داری .بدون اینکه فکر کنم قبول کردم...ولی یه مشکل بزرگ بود کسی نداشتم که بیمارستان پیشم باشه...تا اینکه خاله سحر و عمه نرگس وامیر عباس پسر خاله گفتن ما می یایم.کلی خوشحال شدم...دیگه بستری شدم وعمل کردم باخاله سحر رفتیم بیمارستان...چه نی نی های ...باخودم میگفتم یعنی میشه منم نینی مو بغل کنم..راستی من و باباسر اسمت هنوز به نتیجه نرسیده بودیم بابا میگفت ابوالفضل مامانی میگفت آترین ..تااینکه قبل از عمل ازمایش سلامت جنین دادم ماما گفت بچه مشکل داره ...واییییییتعجبغمگیننه ..دکتر اومدم مثل همیشه ضربان قلبت بشنوه گفتم چه فایده وقتی سالم نیست...دکتر گفتش کی گفته..من به آزمایشگاه اینجا اطمینان ندارم اگه تهران آزمایش داده بودی یه فکری میکردیم ...حالا برو سونوسلامت جنین بده ببینیم اون چی میگه...توراه خاله سحرگفت همین حالا بریم سونو..گفتم ساعت 9 شب چه سونوی بازه..گفت حالا زنگ بزن ...زنگ زدیم گفت همین الان بیا تا نیم ساعت دیگه هستیم....نزدیک بودیم سریع رفتیم..توراه نذر کردم اگه سالم باشی اسمت بذارم ابوالفضل...رفتیم داخل واسه سونو خاله سحرگفت منم می یام ..دکتر با حوصله ی تمام داشت معاینه میکرد من داشتم باسرعت هر چه تمام تر سکته میکردم تا اینکه خاله سحر صبرش تمم شد گفت آقای دکتر سالمه...چند دقیقه چیزی نگفت بعد یه دستمال به من داد گفت آره سالمه مشکلی نداره زیباخندونکبوسخدایا ممنونم...خلاصه 5 ماه از اون ماجرا ی انتخاب اسمت گذشت تا 12اذر1391...یکشنبه بود وقت سونو و دکتر داشتم ساعت 4 بعدازظهر زدم بیرون...ولی خیلی حالم بد بود تب داشتم فکر کردم سرما خوردم از ساعت 4 تا 7:30تومطب بودم تانوبتم شدرفتم سونو بعداز اونجا رفتم مطب دکتر زنان.ساعت 8:30 بود که نوبتم شد رفتم داخل گفت تب داری از استرس بخواب معاینه کنم ببینیم که وقت زایمانته...وای بیشتر ترسیدم....خلاصه بعد از معاینه گفت پاشو برو بیمارستان تا 2 ساعت دیگه زایمان میکنی...گفت نه...تعجبمیشه فردا برم لان نه...گفت من دارم میگم 2 ساعت دیگه زایمان میکنی میگی فردا برم...برو دختر بیمارستان...وای خدایا..یعنی دیگه انتطارم تموم شد ...پس چرا درد ندارم...گفت جز زنان اسان زایی درد نداری..وا ..دلخور زایمان کنی درد نداشته باشی..میگن هیچ دردی بالاتر از درد ایمان نیست ...خلاصه اومدم بیرون از مطب زنگ زدم به بابایی...نمیدونستم چی بهش میگم بابا  هم نفهمید گوشی داد به مامان جون گفت به بابایی بگه بیاد دنبالم وسایلم جمع کنم بریم بیمارستان دکتر میگه تا2 ساعت دیگه زایمان میکنی...خلاصه 2 ساعت شد 5:40 دقیقه ی فردا صبح...که شما بدنیا اومدید...خوش اومدی کوچولوی من...بوسمحبتنفس من..

پسندها (3)

نظرات (1)

احمدرضا
18 تیر 93 17:41
فقط با تیکه ی آخرش حال کردم... جز زنان آسان زایی.... :-؟؟؟؟؟؟؟.. وا رو خوب اومدی...