، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

زردی ابوالفضل و ضایع شدن مامان در بستن پنپرز

1393/4/24 18:33
نویسنده : سایه
195 بازدید
اشتراک گذاری

اول از اونای که لطف کردن و نظر دادن تشکر می کنم چند روزی فونت لب تاپم مشکل داشت نتونستم بقیه ی ماجرای ابوالفضلم بگم...مارو اوردن بخش ...تو هم همچنان خواب تشریف داشتید..خوابمثل الان هر وقت از مسافرت برمی گردیم فرداش همش خوابی تنبل جونچشمکدکتر اومد معاینه کرد گفتش تب داری هنوز. شاید چند روزی باید باشی تا ببینیم تبت واسه چیه.. نه...تعجبهر وقت پرستارا می اومدن تو اتاق میزدم زیر گریه بعد متوجه میشدم با تخت کناری کار دارنترسوخستهاخه از سرم خیلی میترسیدم ...ساعت 2 وقت ملاقاتی بود اول بابایی اومد آخه شب قبلش وقتی زایشگاه بودم بابایی تا ساعت 3 موند چون فرداش ماموریت داشت رفت خونه بخوابه...کلی ذوقت کرد..بعد عمو کامران و زن عمو سمانه و داداآرشام و آقا جون اومدن..آقا جون کلی ذوقت میکرد....خلاصه شب شد همه رفتن فقط مامان جونت موند...{منظور از مامان جون مادر شوهرم هست مامان خودم سال 90 فوت کردندلشکستهگریه}ساعت 2 بود ماماجون صدام زد پاشو بچه شیر بده وشما همچنان خواب بودید گفتم ولش کن اونکه خوابه بذار بخوابم...یکی از یکی تنبلتر...گفت پاشو قندش می افته وشروع کرد تورو بیدار کردن از مامان جون اصرار واسه بیدار شدن از تو انکار...خلاصه مامان جون تواین نبرد برنده شد بیدار ت کرد خواستی زرنگی کنی بخوابی ماماجونت نذاشت تا مطمِىن شد سیر شدی...این سناریو هر 2 ساعت یکبار تکار میشد تا فرداصبح ..دکتر اومد گفت چیکار می کنی میمونی یا میری گفتم میرم گفت رضایت بده برو...خلاصه رضایت دادم..باباهم کارای شناسنامه ت انجام داد اومد دنبالمون رفتیم اداره دنبال آقا جون ...رفتیم خونه...آقا جون به به ی که بابایی خریده بود جلوت کشت...تا شب... احساس کردم نمیتونی درست نفس بکشی به بابایی گفتم گفت شاید دماغش گرفته گفتم پاشو بریم بیمارستان...دیگه از اونجایی که من هنوز بلد نبودم درست بغلت کنم زن عمو سمانه هم اومد همراهمون...دکتر گفت بینیش بخاطر زایمان گرفته قطره داد ولی گفت مشکوک به زردی...نه...زردی دیگه چیه..اون از کجا اومدتعجبگفت برو قسمت اطفال تا دستگاه بزنه ببینه چنده زردیش..رفتیم زد گفت 18 وای نه چقدر بالاتعجبباید بستری بشه...ای بابا...حالا چکار کنم درمونده بودم زدم زیر گریه بابامتوجه شد گفت زردی گریه داره...گریه نکن میذارن زیرمهتابی خوب میشه...رفتیم قسمت نوزادان ازت خون گرفتن...توگریه من گریه...لباساتو در آوردن گذاشتنت تو دستگاه...گرفتی خوابیدی ..منم صندلی گذاشتم پیشت نشستم...پرستار گفت پاشو برو استراحت کن تا بیدار نشده از پا در می یای تا کی میخوای اینجا بشینی ..مثل مرد سرموبالا گرفتم گفتم نه میخوام همین جا بشینم دلم نمیخواست ازت جدا بشم...2 ساعت بعد پنچر شدم...هنوز پام به اتاق مادران نرسیده بود که صدام کردن بیا بچه بیدار شد رفتم بهت شیر دادم خواستم بخوابونمت که بیدار شدی چند بار همین کار کردم باز بیدار شدی ...اه چرا نمی خوابی...سوالبه پرستار گفتم گفت پوشکش ببین شاید خیس کرده...وای به این دیگه فکر نکرده بودم حالا چیکار کنمتعجبخطااین ورم نگاه کردم اونورم نگاه کردم کسی نبودخدایا چکار کنم من که پنپرز بستن بلد نیستم...یا مامان جون می بست یا زن عموسمانه ...حالا اونا رو کجا پیدا کنم...خجالت می کشیدم به کسی بگم...ای بابا...دلم به دریا زدم اون چیزی که دیده بودم ویادم بود رو پنپرزت پیاده کردم...ورفتم اتاق مادران گرفتم خوابیدم یک ساعت بعد صدام کردن...رفتم دیدم ای وای دستگاه رو دارن تمیز می کنن..چی شده گفتن نی نی جیش زده تو دستگاه ریخته ...اصلا به رو خودم نیاوردم ...سریع یه پنپرز دیگه آوردم داشتم با اعتماد بنفس کامل عوضت میکردم که پرستار که کنار تخت بود گفت بچه اولته ...گفتم آره گفت تا حالا پنپرز نبستی خواستم بزنم زیر گریه ولی با اعتماد بنفس گفتم کاری نداره میتونم گفت معلومه باید عکس روی پنپرز جلوش باشه...واییییی...خلاصه بالاخره یادگرفتم فرداش مرخصت کردن

پسندها (3)

نظرات (1)

حمیده
30 تیر 93 14:30
عزیزم منم دقیقاً همین بلا سرم اومد... ایشالا به سلامتی بزرگش کنی.