، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

شب بیداری ابوالفضل وچرت زدن بابا ومامان

1393/4/29 17:34
نویسنده : سایه
141 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از اینکه از بیمارستان مرخصت کردن وقتی عمو کامران و زن عمو سمانه بردنت واسه تست کف پا دوباره دستگاه زدن گفتن زردیت بالاست.ایندفعه دیگه با آمادگی کامل رفتم.هرچه لازم بودبا خودم بردم از دمپایی گرفته تا پتو واسه خودم .یه نوزاد دیگه بود که از ابوالفضلی ما یک ماه بزرگتر بود اسمش امیر عباس بود .این دوتا برنا مه ی داشتن واسه خودشون.هر وقت مادری صدا میزدن اکثرا یا من جزشون بودم یا مامان امیر عباس..اسمشون گذاشته بودن برادران عباس...شما 2 نفر اتاق گذاشته بودید رو سرتون....بیشترین ساعتی که میخوابیدید 1 ساعت بود...چطور گذشت این 3 روزنمی دونم فقط میتونم بگم وقتی اومدم خونه دوش گرفتم مثل خرس خوابیدم....11روزه بودی که خاله سحر و داداش امیر عباس اومدن...خاله جون بجای اینکه با من سلام علیک کنه مستقیم اومد تورو بغل کرد....شب شد...مثل هر شب با خیال راحت گرفتیم خوابیدیم که ساعت 12 شروع کردی گریه کردن...شیر دادم نخوابیدی...بغلت میکردم میخوابیدی توبغلم تا میذاشتمت پایین بیدار میشدی...خلاصه تا صبح در گیر بودیم من و خاله سحر...بابا چون مهمان داشتیم نمی اومد تو اتاق...از همون بیرون میپرسید چی شده؟صبح شد فکر کردیم همین یه امشبه...دوباره شب همون آش و همون کاسه...فردا عصر بردیمت دکتر با بابا و خاله...همش استرس داشتم نکنه تو مطب بیدار بشی چه جوری بهت شیر بدم...بیدار نشدی تا معاینه...دکتر گفت کولیک داری...ای بابا...متفکرکولیک همونطور که همه ی بابا مامانای شب بیدار مونده وچرت زده میدونن دل دردیه که 67 درصد نوزادان یک تا سه ماه ونیمه دارن...رژیم من شروع شد هرچه بیشتر غذاهای نفخ دار نمیخوردم بیشتر دل درد داشتی ...خلاصه این شب بیداری ادامه داشت تا 4 ماهگی...رسما بیچاره شدم...وحشتناک عصبی شده بودم...همین که ساعت 7 میشد بابا میرفت اداره میگرفتی میخوابیدی..به بابا میگفتم توهمون اداره بمون شب نیا تا بخوابه...بعد از 4 ماه یکی از همکارای بابا یه دکتر اطفال معرفی کرد رفتیم پیشش شربت دل درد بزرگسالان دادشب دادم بهت از ساعت 11 خوابیدی تا 4 صبح...وای منوبگو ....حتی پام هم تکون نمیدادم تا بیدارت نکنم...فکر نکنم هیچ شبی مثل اون شب خواب بهم چسبیده باشه...وقتی سیر خواب شدم یادم افتاد باید بهت شیر بدم...بزور بیدارت کردم شیردادم بهت...منم اصرار نکردم بهت خوابوندم....خلاصه از 2 ماهگی از این شربت بهت دادم تا 4 ماهگی که دیگه خوب شدی....دیگه حداکثر ساعت 11 میخوابیدی 2تا 3بار واسه شیر بیدار میشدی....تا 9 ماهگی ...که بدترین روزهای زندگیم بود 9 ماهگیت...سکوت

پسندها (3)

نظرات (0)