ابوالفضل درگیر
سلام جیگر طلا...ساعت 11:15 ابوالفضل مامان خوابیده...منم امروز بیکارم تقریبا...دیشب خونه ی دادا بودیم رفته بودم پیش دوست زنعمو خرید کنم نبودش شب رفتیم...خلاصه از بس شما دوتا شیطونی کردید خریدونصف ونیمه گذاشتم اومدم...دیروزعصر که بابایی خواب بود آقا ابوالفضل فیلش یاد هندوستون کرد رفت یکی از قابلمه های من بیچاره آورد جدیدا نقش قابلمه ها م عوض شده تغییر کاربری دادن شدن طبل...با یکی از کفگیرای چوبی که آقا چند وقت پیش شکسته بودش شروع کرد طبل زدن هی میگفت حسین منم توآشپزخونه بودم سرگرم شام درست کردن که شنیدم میگه نکن فکر کردم باباش بیدار شده داره سربه سرش میذاره گوش دادم داشت میگفت حسین نکن اه حسین کیه؟رفتم پیشش گفتم مامانی چی شده گفت تاخ{یعنی زد}گفتم کی تاخ کردگفت حسین سرش نشون داد...با کفگیر اومده بزنه به طبلش خورده بود تو سرش گیر داده بود به حسین که اون زده هی میگفت حسین نکن..خلاصه شام درست کردم داشتم از گشنگی غش میکردم بابایی گفت فعلا اشتها ندارم یه لقمه واسه خودم گرفتم سالاد درست کردم سس سالادم اوردم نیت کردم لقمه که گرفته بودم بخورم یهو گفت مامان آب رفتم واسه ش اب آوردم اومدم خشکم زد سس باز کرده نصف سس وسط لقمه خالی کرده بود منم از سس زیاد خوشم نمی یادواییییییییییی ای وای حالامن چیکار کنم خدایا کی میخواد این هم سس بخوره ...حالا نشسته پیشم میدونه اعصبانیم اومده دلداریم بده هی میگه مامان شش...به هر بدبختی بود نصفیش برداشتم نصف دیگه خوردم دیگه از هرچی سس بدم می یاد...دوست دارم