، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

ماجراهای از شیر گرفتن ابوالفضلی

1393/8/11 11:11
نویسنده : سایه
349 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم مامانم ....فدات بشم الهی الان که دارم اینو واسه ت می نویسم توخواب ناز هستی ساعت 10:50 دقیقه ی صبح....امروز سومین روز که تو ترکی ...آره ترک شیر....8/8/93 شب که مصادف بود با سالگرد ازدواج مامان و بابا وزن عمو سمانه و عمو کامران{جشن عروسیمون یه شب بود 8/8/88}... خیلی خوش گذشت مامان جون .آقا جون از شمال اومده بودن با ننه {ننه بابا جواد}عمو حامد و زن عمو فاطمه هم بودن ....کیک جشنمون مرغ بود اقا ابوالفضل دادا آرشا توهم زده بودن که واقعیه ابوالفضل انتظار داشت راه بره که بدوه دنبالش آقا آرشام هم گیر داده بود چرا حرف نمی زنه زبونش کجان ؟خوابیده؟تخم داره؟....خلاصه و قتی آقا جون سر مرغ بیچاره برید کلی ذوق کردن....خلاصه همون شب تصمیم گرفتم ازشیربگیرمت البته 35 روز دیگه تا 2 سالگی وقت داشتی ولی چون اخلاقش می شناختم میدونستم تنهایی اذیتم میکنه همش منتطر چنین موقعیتی بودم...باباجواد و مامان جون گفتن گناه داره بهش بده یه لحظه موندم دلم سوخت ولی دوباره خودم جمع وجور کردم گفتم نه ...بهتر بگیرمش...خلاصه آخرین باری که بهت شیر دادم 9/8/93ساعت 4:30 بامدادبود ...تا فردا صبح خونه ی زن عمو فاطمه ناهار دعوت بودیم ساعت 11 بود که گفتی مم...رفتم رب گوجه زدم گفتم مم دودو شده بی خیال نشدی گفتم بیا جلوتر نگاه کن نگاه کردی رفتی دوباره اومدی گریه کردی گفتی مم...گفتم الان واسه پسرم تخم {تخم مرغ}درست میکنم خلاصه تخم مرغ خوردی چیزی دیگه نگفتی تا بابایی ماموریت بود زودتر اومدزن عمو ناهار گذاشت دوباره گفتی مم گفتم میخوایم ناهار بخوریم خلاصه در گیر بودیم دیگه غرغرات شروع شد ساعت 10:30 صبح بیدار شدی تا 1 شب داشتی دیگه غش میکردی اینقدر نق زدی گریه کردی  

3 بارخواستم بهت شیر بدم بازم گفتم نه ....با بابای و دادا آرشام و زن عموسمانه رفتیم دسته ...با بابایی رفتی با ماشین دور زدی دیگه از غروب گریه هات شروع کردی تا آخر زن عمو سمانه گفت بهش دیفن هیدرامین بده بخوابه ساعت 11بهت دادم تا ساعت 1 بزور خوابیدی دیگه بیدار نشدی تا صبح ساعت 9:30 گفتی مم شیشه شیرت دادم توش شیر کردم دادم بهت دیگه با شیشه شیر سرگرم بودی روز دوم 3و4 بار بیشتر نگفتی مم اونم وقتی میخواستی بخوابی روز دوم خیلی بهتر بودی شب هم ساعت 12 گذاشتمت رو پام تکونت دادم خوابیدی...امروزروز سوم انشاالله که بهتری...فدات بشم اصلا دلم نمیخواست از شیر بگیرمت ولی یه روز آخر باید این کار رو میکردم از شیر گرفتن جز یکی از رویدادهای زندگی یه آدم مثل ازدواج مثل انتخاب رشته چون بچه نه بخاطر خود شیر گریه می کنه احساس میکنه از مادرش جدا شده احساس تنهایی میکنه ...فدات قلب کوچیکت بشم مامانی تا زنده س از نفسش جدا نمیشه خیالت راحت راحت گلم...دوست دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)