، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
abolfazlabolfazl، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

مامان سایه وابوالفضل

مریضی ابوالفضل در 9 ماهگی

سلام عید همگی مبارک..امروز میخوام ماجرای بستری شدن ابوالفضل براتون تعریف کنم...چه زجری بچه م کشید..مطابق هرهفته تعطیلات رفته بودیم شمال خونه ی باباجون...دقیقا پارسال عید فطر...بعد از ظهر رسیدیم شب رفتیم مهمانی واسه تبریک عید خونه خاله ی باباجواد...ابوالفضل خیلی ناآروم بود فکر نکنم 5 دقیقه  پیش بقیه بودم همش میبردمش اینور و اونور باز غرغر میکرد فکرکردم غریبی میکنه ...زیاد نموندیم برگشتیم خونه .خوابوندمش ...تو خواب ناله میکرد...احساس خوبی نداشتم چون وقتی تب داشته باشه تو خواب ناله میکنه... صبح بیدار شد دست گذاشتم به شکمش دیدم گرمه...شک کردم تب سنج گذاشتم واسه ش دیدم 39...بهش استامینوفن دادم ...شیر خورد ...خدایا چی شده ؟به مادر شوهرم گفتم...
12 مرداد 1393

کلمه های که تا امروزی بلدی بگی...

 هرکاری میکنم نمی تونم عکس ابوالفضل بذارم کسی میتونه راهنمایم کنه.. ..مشخصات ظاهریش میگم.. سفیذ نسبتا تپل بیشتر شکم داره لپی چشمای درشت قهوه ی موهای قهوه ی نزدیک به بور موها ی فر حلقه ی قد نسبتا بلند گوشای بزرگ ...کلمه های که بلدی تا الان... مامی یا مامان که شامل{زن عمو سمانه .مامان جون و من میشه}بابا که شامل{عمو کامران .آقا جون.بابا میشه}..حا وقتی صدای عمو حامد میزنی...دردر همون بیرون رفتنه... پاک "بریم پارک...هوهو:شامل تمامی موجودات زنده از سوسک گرفته تا شیر...عرعر:خر...جوجو:همه ی پرنده ها ...بجز خروس که قوقول میشه و مرغ که میشه مغ... مُمُم:همه ی غذاها به اضافه ی شیر...آبه :بیشتر منظور آب ولی آب میوه و شربت هم هست... دیگه باید ن...
30 تير 1393

شب بیداری ابوالفضل وچرت زدن بابا ومامان

بعد از اینکه از بیمارستان مرخصت کردن وقتی عمو کامران و زن عمو سمانه بردنت واسه تست کف پا دوباره دستگاه زدن گفتن زردیت بالاست.ایندفعه دیگه با آمادگی کامل رفتم.هرچه لازم بودبا خودم بردم از دمپایی گرفته تا پتو واسه خودم .یه نوزاد دیگه بود که از ابوالفضلی ما یک ماه بزرگتر بود اسمش امیر عباس بود .این دوتا برنا مه ی داشتن واسه خودشون.هر وقت مادری صدا میزدن اکثرا یا من جزشون بودم یا مامان امیر عباس..اسمشون گذاشته بودن برادران عباس...شما 2 نفر اتاق گذاشته بودید رو سرتون....بیشترین ساعتی که میخوابیدید 1 ساعت بود...چطور گذشت این 3 روزنمی دونم فقط میتونم بگم وقتی اومدم خونه دوش گرفتم مثل خرس خوابیدم....11روزه بودی که خاله سحر و داداش امیر عباس اومدن...
29 تير 1393

زردی ابوالفضل و ضایع شدن مامان در بستن پنپرز

اول از اونای که لطف کردن و نظر دادن تشکر می کنم چند روزی فونت لب تاپم مشکل داشت نتونستم بقیه ی ماجرای ابوالفضلم بگم...مارو اوردن بخش ...تو هم همچنان خواب تشریف داشتید.. مثل الان هر وقت از مسافرت برمی گردیم فرداش همش خوابی تنبل جون دکتر اومد معاینه کرد گفتش تب داری هنوز. شاید چند روزی باید باشی تا ببینیم تبت واسه چیه.. نه... هر وقت پرستارا می اومدن تو اتاق میزدم زیر گریه بعد متوجه میشدم با تخت کناری کار دارن اخه از سرم خیلی میترسیدم ...ساعت 2 وقت ملاقاتی بود اول بابایی اومد آخه شب قبلش وقتی زایشگاه بودم بابایی تا ساعت 3 موند چون فرداش ماموریت داشت رفت خونه بخوابه...کلی ذوقت کرد..بعد عمو کامران و زن عمو سمانه و داداآرشام و آقا جون اومدن..آقا...
24 تير 1393

قصه ی اومدن ابوالفضل مامان

خیلی وقت بود منتظر اومدنت بودیم. ....تااینکه مامانی حالش بدبود ولی چیزی نمیگفت آخه تازه خواهر کوچولوت از دست داده بودیم 5ماهه باردار بودم که خواهر کوچولوت که آجی سقط شد. حالامامان باز خوشحال بود خدا یه فرشته کوچولوی دیگه داشت بهش میداد...به بابا گفت باباجواد باورش نمی شد تست داد مامانی مثبت بودخلاصه رفتم زیر نظردکتر ...دکتر گفتش باید عمل سرکلاژکنی تا بتونی بچه نگه داری .بدون اینکه فکر کنم قبول کردم...ولی یه مشکل بزرگ بود کسی نداشتم که بیمارستان پیشم باشه...تا اینکه خاله سحر و عمه نرگس وامیر عباس پسر خاله گفتن ما می یایم.کلی خوشحال شدم...دیگه بستری شدم وعمل کردم باخاله سحر رفتیم بیمارستان...چه نی نی های ...باخودم میگفتم یعنی میشه منم نینی مو...
16 تير 1393